و این چشم ها بودند که هراسان این سو و آن سو میدویدند به دنبال نوری...
و این قلب بود که با هیجان، خود را به قفسه ی سینه میکوبید...
و نفسی که در سینه حبس شده بود و از شوق بالا نمی آمد....
و دست آخر بغضی که گلو را بسته بود، ترکید و نفس؛ جا آمد و حالا این سیل اشک است که تصویر درخشان گنبد طلایی را تار میکند...