تــــــرم تـــابســـــتانـــه

به اطلاع دانشجویان محترم ایثارگر دانشگاه میرساند ؛

ترم تابستانه 3-68 تا سقف 10 واحد برگزار می گردد.

متقاضیان برای کسب اطلاع بیشتر به آموزش دانشکده

مراجعه نمایند.

آموزش دانشکده کشاورزی
دانشگاه صنعتی اصفهان

بهروز عینک ش را با انگشت اشاره بالا برد و گفت:
-سعید! بیا اینجا رو ببین!
جوانی با قد متوسط نزدیک تابلوی اعلانات شد. پیراهن سفید مردانه و شلوار جین نشان می داد در عین سادگی دوست دارد به روز و شیک پوش هم باشد و کفشهای کتانی سفیدش می گفت که اهل ورزش هم هست.
- چی شده بهروز؟
بهروز به اطلاعیه تابلوی اعلانات اشاره کرد و گفت:
-ترم تابستونه برنمی داری؟
-اممممم! چه خوب! میتونیم از فرصت تابستون هم استفاده کنیم. فقط بدیش اینه که تابستونا آشپزخونه ی سلف کار نمی کنه و خودمون باید به فکر غذا باشیم.
بهروز دستانش را به نشانه فراغت خاطر در هوا تکان داد و گفت:
-اینکه مسأله ی مهمی نیست، اول بریم آموزش واسه انتخاب واحد؛ بعدش هم میریم تعاونی هرچی احتیاج داریم میخریم، شنیدم امروز مرغ تازه آوردن.
سعید انگشتانش را لای موهایش برد و گفت:
-نه بهروز ما که یخچال نداریم، کجا نگهشون داریم؟!
-آقا سعید! داشتیم!!؟ این چه حرفیه، خوب بذارید یخچال ما
-دستتون درد نکنه، نمیخواد
-بهروز دستی به پشت سعید زد و گفت:
-تعارف می کنی؟
و سعید را دنبال خودش کشید.


***********

سعید ترم چهارم مهندسی آب را به تازگی پشت سرگذاشته بود. علاوه بر موهای پر پشت ش سبیل و ته ریش او را پخته تر از انچه باید نشان می داد و الان با کیسه ی خرید امروزش بیشتر احساس مردانگی و غرور می کرد. حالا پشت دراتاق 404 خوابگاه متأهلی منتظر بود تا پریدخت در را باز کند.

-سلام خانوم!
-سلام آقا سعید! خسته نباشی، اینا چی ان؟
-رفته بودیم تعاونی، دیدم مرغ تازه میدن یه کم گرفتم بعداز مدتها یه غذای مقوی بخوریم، خودمون هیچی، امیر و اون کوچولوی تو راهی چه گناهی کردن همراه ما شدن
-دستت درد نکنه، اما ... اما آخه ما که یخچال نداریم، کجا نگه شون داریم؟ اون هم این همه ....
سعید همین طور که وارد راه رو می شد گفت:
-نگران نباش، فکر اون جاش رو هم کردم، آماده شون کن می ذاریم یخچال بهروز اینها

سمت راست راه رو یک سینک بعلاوه ی آبچکان و  یک چراغ خوراک پزی آشپزخانه شان را تشکیل می داد.
سعید کیسه را روی سینک ظرفشویی گذاشت و راهی حمام شد که سمت دیگر راه رو قرار داشت تا تنش را به خنکای آب بسپارد.
راه رو ختم میشد به یک اتاق مفروش با دو قالی دستبافت کوچک یادگار روستای وطن شان، که دو طرف آن کمد دیواری تعبیه شده بود و در روبرو پنجره های بزرگی اتاق را به محوطه ی خوابگاه وصل می کرد.
گوشه ای از اتاق رختخواب یک زوج جوان و یک پسر 3-4ساله با سلیقه روی هم چیده و با یک چادر شب ابریشمی پوشانده شده بودند. گوشه ای دیگر اتاق تلویزیون چهارده اینچ وی اچ اف قرمز رنگ پارس دیده می شد. علاوه بر اینها یک چرخ خیاطی سینگر با بدنه چوبی و یک پنکه ی رومیزی آبی رنگ کل وسایل خانه ی کوچک دانشجویی شان را تشکیل می داد.


***********
پریدخت آخرین تکه ی مرغ را هم درون کیسه ی فریزر جا داد و با دقت و ظرافت خاص خودش هوایش را خالی کرد و بسته را توی سبد گذاشت.
-آقا سعید! اینها دیگه آماده ن!
-دستتون درد نکنه خانوم! زحمت کشیدین!
سعید طبق قراری که با بهروز داشت سبد مرغ ها را به اتاق آنها برد تا در یخچال شان به امانت نگه دارند.


***********

پریدخت با سینی چای کنار سعید نشست که داشت برگه های جزوات ترم قبل را مرتب می کرد تا برای ترم جدید آماده شود.
-ببین بچه م چجور خوابیده! تمام بعدازظهر توی محوطه داشت بازی می کرد، از خسته گی تا سرش رو گذاشت رو بالش خوابش برد.

- تق تق تق ...
سعید سرش را از لای جزوات بیرون آورد، نگاهی از سر تعجب به پریدخت انداخت و از جا بلند شد. پرده ی راه رو را انداخت و در را باز کرد.
با کمال ناباوری بهروز را پشت در دید. بهروز نگاهش را از سعید دزدید و گفت:
- شرمنده آقا سعید، چجوری بگم آخه ... خانمم ... امممم ... حرفمون شده ... و از لجش گفته نمیخوام مرغ های دوستت رو توی یخچال جهیزیه م نگه دارم... و شرمنده ی شما شدم، بفرمایید این هم مرغ هاتون...
سعید اصلا نفهمید چطور به بهروزدلگرمی داد و خداحافظی کرد و به اتاف برگشت. مانده بود حالا با این مرغ ها چه کند.
ناگهان جرقه ای به ذهن پریدخت خطور کرد که هم سعید را از این دغدغه می رهاند و هم برای همیشه یک مشکل بزرگ را از زندگی شان حذف می کرد.
-شاید بشه با این یه یخچال کوچیک بخریم
و گردنبند عروسی شان را روی دست به سمت سعید دراز کرد.
سعید لبش به خنده باز شد و از ته دلش احساس خوش بختی می کرد که چنین بانوی فداکاری در خانه دارد.


***********

و حالا نزدیک 30 سال از آن شب می گذرد و هنوز آن یخچال سبز فیلکوِ کوچک کنار ساید بای ساید سفیدشان موتورش کار می کند و تا به حال اخ نگفته و پریدخت چند سال بعداز آن ماجرا عین همان گردنبند را دوباره از سعید هدیه گرفت.