ظهر است و آفتابِ مایلِ پاییز پرتوهایش را با تمام قوا تا انتهای اتاق کشانده و همه ی سجاده ام پر است از نور.
ظهر است و آفتابی؛ و با همه ی گرمایش سرما را حس میکنی که زیر زیرکی در خانه میدود و یواشکی دستی به پاهایت می کشد و میفهمی ماه، ماهِ مهر است.
***
ظهر است و آفتابی؛ و همچنان سر سجاده نشسته ای وخیره به انعکاس هفت رنگ پرتوهای نور در گذر از دانه های تسبیح که یکی یکی از دستت می افتند و روی نخ تسبیح لیز میخورند تا خودشان را به آغوش دست دیگر برسانند.
دلت میخواهد سر بگذاری روی دامن آفتاب تا پرِ چادرش را روی پاهایت بکشد و گرم شوی.
سر روی سجاده میگذاری و چشمانت گرمِ خوابِ قیلوله ی ظهر...
***
ظهر است و آفتابی؛ و بوی استانبولی پلوی مخوص مامان از آشپزخانه بلند شده و دست در دست بوی سالاد شیرازی که خیار و گوجه اش حسابی در آبغوره ی سرخِ امسالی خیس خورده اند، راهرو را طی میکنند و پله ها ی اتاق را دوتا یکی بالا می آیند تا مشام تو را نوازش کنند و بکشانندت سر میز ناهار!
و مامان نگاه پر مهرش را سمت تو روانه می کند و لبش به خنده می شکفد و مهربانانه برایت پلو و سالاد میکشد. اصلا مزه ی مِهر میدهد این ناهار...!