پیرمرد جلوی درگاهیِ چوبیِ باغی با دیوارهای کاهگلیِ نم دار از باران ایستاده بود و هوا به غایت بهای و مطبوع. از لای در نیمه باز باغ، شکوفه های سفید و صورتیِ براق و خیس خود می نمایاندند.
پیرمرد همان عرق چین همیشگی را بر سر داشت و همان جلیغه ی سورمه ای را بر تن. این بار اما نه عینک بر چشم داشت و نه عصا بر دست....
وقتی دخترک دوان دوان خود را به او رساند، لبش به سان غنچه های بهاری شکفت و با لبخند از دخترک استقبال کرد
ـ باباجون کجا میری؟
+ میرم باغ! و اشاره ای به در نیمه باز کرد
ـ منم میام باباجون!
+نه دخترم، تو برو هوای مادرت را داشته باش. برو پیش مادرت. باید خیلی مواظبش باشی..
و آرام رفت و پشت در چوبی محو شد. بعد باران گرفت . ابرهای بهاری گریستند. دخترک ناگهان از خواب پرید...ساعت پنج صبح را نشان میداد و صدای اذان خود را از لای پنجره ی دوجداره داره به درون میرساند.
هوا تاریکِ تاریک بود. دخترک بی اختیار گفت باباجون.. و دلهره ای وجودش را فرا گرفت..سعی کرد با یادآوری صورت دلنشین باباجون که روز قبل در بیمارستان ملاقات کرده بود، آرامش را به خود بازگرداند.
****
هنوز شش ساعت از دیدن این خواب نگذشته بود که درخانه بازشد و خبری...و شیون مادری...و فروریختن دیواره های قلب دخترکی..و شروع بی کسی...و پدربزرگی که رفت و پشت در چوبی محو شد..